ماهی با قلاب گریخته
 
 
منوی وبلاگ
صفحه اصلی
پیک
لوگو
 
 
دیگر آثار نویسنده
دوستان

[Powered by Blogger]

   

A play by naseh kamgari
 
  ● 
نمایشنامه زیر نخستین بار در دفترهای تئاتر نیلا 1381 به چاپ رسیده، نسخه سینمایی آن به کارگردانی نویسنده و با بازی علی گوهری و آبیدر کامگاری و تهیه کنندگی حسین درویش در سال 1382 ساخته شده و اولین اجرای صحنه ای آن نیز به کارگردانی نویسنده و با بازی محمد حاتمی و ساناز رحمانی در سالن قشقایی تئاتر شهر در بهمن و اسفند 1385 به صحنه رفته است

صحنه
دري‌ چوبي‌ در ميانة‌ صحنه‌ و پرده‌اي‌ سفيد در پسزمينه‌. روي‌ در علاوه‌ بر عدسي‌چشمي‌ و تكمة‌ زنگ‌، پلاكي‌ با مشخصات‌ لاتين‌ و پايين‌تر دريچة‌ مخصوص‌ نامه‌ها نيزديده‌ مي‌شود. شبي‌ سرد و زمستاني‌ست‌ و پرتو مهتاب‌ كه‌ از بيرون‌ مي‌تابد ساية‌ معوج‌نرده‌اي‌ مشبّك‌ و پنجره‌اي‌ به‌ سبك‌ گوتيك‌ را بر زمين‌ نقش‌ كرده‌ است‌.
صداي‌ موسيقي‌ تند تكنوي‌ غربي‌ با پارس‌ سگي‌ همراه‌ مي‌شود. صداي‌ آمرانة‌ پيرزني‌به‌ زبان‌ سوئدي‌ از دور. سگ‌ ساكت‌ مي‌شود. صداي‌ پايي‌ از پله‌ها، مرد سي‌وپنج‌ سالة‌ريزنقشي‌ سر مي‌رسد، با پالتو و شال‌ و كلاه‌ و جعبة‌ تزيين‌ شده‌اي‌ كه‌ به‌ بغل‌ گرفته‌است‌. كلاه‌ از سر برمي‌دارد. طاس‌ است‌ با جعد تُنكي‌ بر شقيقه‌ها. دستي‌ به‌ سر و روكشيده‌ و زنگ‌ را مي‌فشارد، ابتدا كوتاه‌ و سپس‌ ممتد. صداي‌ دختربچه‌اي‌ از پشت‌ در:


دختر يا؟
مرد بابايي‌ منم‌.
دختر (با شادي‌ جيغ‌ مي‌كشد.) هاي‌ بابا ...
مرد سلام‌ خوشگلم‌، شب‌ بخير.
دختر خوبي‌ خوبي‌؟ خوبي‌ بابا؟
مرد خوبم‌ جيگرطلا.
دختر (با شادي‌.) اوي‌ باباجون‌ ... مامان‌ نيست‌. حالا شايد بياد. وايسا.
مرد تو حالت‌ خوبه‌ گُلم‌؟
دختر خوووبم‌ ... وايسا ... (صداي‌ تقلاي‌ دختربچه‌ با زبانة‌ كشويي‌ قلاب‌ و دستگيرة‌ درشنيده‌ مي‌شود.)
مرد نمي‌توني‌ در رو باز كني‌؟
دختر نه‌ بابا، آخه‌ من‌ مثل‌ تو و مامان‌ قوير نيستم‌.
مرد قوير نه‌ عزيزدلم‌، قوي‌. (با خنده‌.) بايد بگي‌ قوي‌ نيستم‌.
دختر خُب‌. (صداي‌ جابجا كردن‌ صندلي‌.) من‌ صندلي‌ آورده‌م‌ مي‌رم‌ بالا. بابا كجايي‌؟ وايسااون‌ جا ببينمت‌!
(مرد در برابر عدسي‌ چشمي‌ مي‌ايستد، فاصله‌ مي‌گيرد و نزديك‌ مي‌شود، در همه‌ حال‌جعبة‌ را پشت‌ سر پنهان‌ مي‌كند.)
مرد مامانت‌ كو؟
دختر چي‌؟ آها ... رفته‌، رفته‌ خودش‌ تنها. چيه‌ بابا پشت‌ سرت‌ گمش‌ كرده‌ي‌؟
مرد قايم‌ كرده‌م‌ ... دادادام‌ ... (بسته‌ را نشان‌ مي‌دهد.) اينه‌.
دختر بگيرش‌ بالا. ماهه‌؟
مرد (با خنده‌.) م‌م‌م‌ ... خيلي‌! ولي‌ تو كه‌ هنوز نديده‌يش‌ كه‌. اول‌ بايد ببيني‌ بعد بگي‌ ماهه‌ يانه‌ ... (درنگ‌.) چي‌ شد راستي‌؟ نمي‌توني‌ در رو باز كني‌؟
دختر بابا در خونة‌ ما مثل‌ در خونة‌ تو يواش‌ نيست‌. درمي‌آري‌ ببينم‌ چقدر ماهه‌؟
مرد چرا قفلش‌ كرده‌ آخه‌ ...؟ (در حال‌ گشودن‌ روبان‌ و لفاف‌ جعبه‌.) اِاِ اول‌ چشم‌هاي‌ ناقلابسته‌!
دختر بستم‌.
مرد بستي‌؟ (انگشت‌ روي‌ عدسي‌ چشمي‌ مي‌گذارد.)
دختر اِ ... بابا دست‌ بردااار. چشم‌هام‌ بسته‌س‌.
مرد ببند برة‌ شيطون‌ بلا! (انگشت‌ از روي‌ عدسي‌ برمي‌دارد.) حالا چي‌ مي‌بيني‌؟
دختر باز كنم‌؟
مرد هنوز نه‌، باز نكني‌ ها ... (جعبه‌ را گشوده‌ و عروسك‌ زني‌ از آن‌ بيرون‌ مي‌آورد. عروسك‌را مي‌فشارد.) حالا. (لحظاتي‌ موسيقي‌ كوكي‌ عروسك‌، سپس‌ آن‌ را رو به‌ عدسي‌چشمي‌ تكان‌ مي‌دهد.) به‌به‌! چه‌ مماغي‌! چه‌ لُپي‌! چه‌ دخُمري‌ ...! (درنگ‌.) واي‌ ...چه‌ چشم‌هاي‌ شبي‌ داري‌ تو دُخمر! آي‌ي‌ي‌ چشم‌هاي‌ شب‌، يار من‌ مي‌شين‌؟(سكوت‌.) چيه‌!؟ خوشت‌ نيومد؟
دختر وايسا ... (صداي‌ جا به‌ جا شدن‌ صندلي‌. حفاظ‌ دريچة‌ نامه‌ها باز مي‌شود.) بابا بيارش‌جلو ... (مرد سر عروسك‌ را به‌ دريچه‌ مي‌چسباند. دسته‌اي‌ از موهاي‌ عروسك‌ به‌داخل‌ كشيده‌ مي‌شود.) موهاش‌ شفقه‌، نه‌ بابا؟
مرد (كلاه‌ را دوباره‌ بر سر مي‌گذارد.) شبق‌.
دختر مثل‌ موي‌ مامان‌.
مرد (با لرزشي‌ در سر و شانه‌ دو بال‌ پالتو را بر خود مي‌پيچد. فروخورده‌.) هيلدا بابا، كاش‌ اين‌بي‌صاحاب‌ رو باز مي‌كردي‌؟
دختر حالا، وايسا ...
(دريچه‌ بسته‌ مي‌شود. مرد عروسك‌ را به‌ در تكيه‌ مي‌دهد. صداي‌ كلنجار رفتن‌دختربچه‌ با ضامن‌ و زنجير و دستگيرة‌ شنيده‌ مي‌شود.)
دختر نمي‌شه‌، نمي‌تونم‌.
مرد گوش‌ كن‌ دخترم‌، كپسول‌ آتيش‌نشاني‌ رو نيگا، پشت‌ كپسول‌ يه‌ كليد به‌ گيره‌ آويزونه‌،ببين‌ مي‌توني‌ كليد رو در بياري‌ بديش‌ من‌؟
دختر (دريچه‌ را باز مي‌كند.) بابا مگه‌ ما اجازه‌ مي‌كنيم‌ به‌ كپسول‌ دست‌ بزنيم‌؟
مرد فقط‌ كليد رو برمي‌داريم‌، بعد مي‌ذاريم‌ سرِ جاش‌.
دختر خُب‌، وايسا ...! (دريچه‌ را مي‌بندد.)
(صداي‌ جا به‌ جا شدن‌ صندلي‌ و دست‌ دختر كه‌ به‌ در مي‌خورد.)
مرد بپا نيفتي‌. (مي‌كوشد از عدسي‌ چشمي‌ نگاه‌ كند، بي‌فايده‌ است‌.) مواظب‌ باش‌!
دختر بابا نمي‌شه‌، آخه‌ يواش‌ نيست‌.
مرد يه‌ قلابه‌، اول‌ بايد قلاب‌ رو فشار بدي‌ بعد كليد رو بكشي‌ بيرون‌.
(صداي‌ گرومب‌ پايين‌ افتادن‌ چيزي‌. مرد يكه‌ مي‌خورد. صداي‌ جا به‌ جا شدن‌ صندلي‌.دريچة‌ باز مي‌شود.)
دختر بابا گفتي‌ چي‌ رو فشار بدم‌؟
مرد قلاب‌ بابا، قلاب‌! تو كه‌ بند دل‌ منو پاره‌ كردي‌. (دهانش‌ را به‌ درز بين‌ در و چهارچوب‌مي‌چسباند.) اون‌ قلاب‌ رو فشار بده‌!
دختر بابا تو كجايي‌؟ من‌ دارم‌ از اين‌جا حرف‌ مي‌زنم‌.
مرد (به‌ خود آمده‌، خم‌ شده‌ و رو به‌ دريچة‌ باز شده‌ صحبت‌ مي‌كند.) چي‌ مي‌گي‌؟
دختر قلاب‌ ... بابا قلاب‌ چيه‌؟
(مرد زانو زده‌، مي‌كوشد با انگشت‌ شكل‌ قلاب‌ را نشان‌ دهد. موفق‌ نمي‌شود. جيب‌ها رامي‌كاود، چيزي‌ نمي‌يابد. مستأصل‌ مي‌ماند.)
مرد بابايي‌ مي‌دوني‌ ...؟ قلاب‌ اونيه‌ كليد توش‌ گير كرده‌. م‌م‌م‌ ... شكل‌ِ قلابي‌ كه‌ به‌ دهن‌ماهي‌ گير مي‌كنه‌ ها.
دختر خُب‌. (دريچه‌ بسته‌ مي‌شود. صداي‌ جا به‌ جا شدن‌ صندلي‌.) بابا اون‌ كار رو مي‌كنم‌،ولي‌ اين‌ بي‌صاحاب‌ نمي‌شه‌.
مرد (حفاظ‌ دريچه‌ را به‌ داخل‌ فشار مي‌دهد.) خيلي‌خُب‌ طوطي‌، نمي‌خواد. بيا پايين‌ بروتي‌وي‌ تماشا كن‌، من‌ هم‌ اين‌جا مي‌شينم‌ تا مامانت‌ بياد.
(مرد دريچه‌ را رها مي‌كند كه‌ بسته‌ مي‌شود. دوباره‌ صداي‌ گرومب‌ پايين‌ پريدن‌ دختراز صندلي‌. مرد يكه‌ مي‌خورد.)
دختر نري‌ ها ... من‌ تنها مي‌شم‌.
مرد نه‌ عزيز دلم‌ نمي‌رم‌. آآ (مي‌نشيند و به‌ در تكيه‌ مي‌دهد.) نشسته‌م‌ همين‌ پشت‌ در. حالابرو تي‌وي‌ت‌ رو نگاه‌ كن‌.
دختر تي‌وي‌ نه‌ بابا ... بايد بگي‌ تلويزيون‌! يادت‌ رفت‌؟
مرد (با لبخند.) باشه‌ تو درست‌ مي‌گي‌، تلويزيون‌!
دختر بابا، بابا!؟
مرد (دريچه‌ را فشار مي‌دهد.) چيه‌ دخترم‌؟ چي‌ شده‌؟
دختر من‌ از اين‌ سوراخ‌ بالا نگاه‌ مي‌كنم‌، مي‌شه‌ وايسي‌ ببينمت‌؟ (مرد برخاسته‌، عروسك‌را نيز برداشته‌ و رو به‌ عدسي‌ مي‌ايستد. صداي‌ موسيقي‌ عروسك‌ برمي‌خيزد.) بابا باچي‌ آواز مي‌خونه‌؟
مرد با باطري‌. (لباس‌ عروسك‌ را بالا زده‌ و باطري‌ كوچكي‌ از پشت‌ آن‌ در مي‌آورد. موسيقي‌قطع‌ مي‌شود.) ايناها، توي‌ِ دلشه‌! (باطري‌ را در مشت‌ پنهان‌ مي‌كند. عروسك‌ را زمين‌نهاده‌ و با حركاتي‌ سريع‌ گُل‌ يا پوچ‌ مي‌كند. با صداي‌ خندة‌ ريز دختر هر دو مشت‌ را روبه‌ عدسي‌ مي‌گيرد.) كدوم‌؟
دختر اون‌، اون‌.
مرد ببين‌. (ساعتش‌ را از مچ‌ باز كرده‌، به‌ دست‌ راست‌ مي‌بندد.) اين‌ دست‌ ساعت‌، اين‌ يكي‌دست‌ چي‌؟ حلقه‌. قبول‌؟ (باطري‌ را نشان‌ داده‌ و سريع‌ و ماهرانه‌ دست‌ به‌ دست‌مي‌دهد. مشت‌ها را روبرو مي‌گيرد.) حالا ...؟
دختر خالي‌ كن‌، بازي‌ كن‌.
مرد آفرين‌، باريكلا ... (باطري‌ را نشان‌ داده‌ و دوباره‌ بازي‌ مي‌كند و سپس‌ مشت‌ها.) بفرماخانوم‌ گل‌، حال‌ كدوم‌ مشتم‌ گُله‌؟
دختر ساعت‌.
مرد (ساعت‌ را نگاه‌ مي‌كند.) ساعت‌ ده‌ و نيمه‌.
دختر (جيغ‌ و ويغ‌كنان‌.) نه‌ بابا كلك‌ قبول‌ نبود. ساعت‌، ساعت‌ ...
مرد مطمئني‌؟
دختر (پس‌ از لحظه‌اي‌ ترديد.) اِ ... آره‌، ساعت‌. حلقه‌ پوچ‌.
مرد (دست‌ چپ‌ را مي‌گشايد، پوچ‌ است‌. دست‌ راست‌ را مي‌گشايد، باطري‌ هست‌.) باريكلادُخمر!
دختر (با هلهله‌ و شادماني‌.) برنده‌ ... از بابا برنده‌ ...
(دوباره‌ صداي‌ پارس‌ سگ‌ و غرولُند پيرزن‌. مرد به‌ جانب‌ صدا مي‌نگرد. سكوت‌. مردمي‌نشيند و باطري‌ را در عروسك‌ كار مي‌گذارد.)
دختر اِ ... بابا، نشين‌.
مرد (همچنان‌ نشسته‌، با نجوا.) آخه‌ عزيزم‌ سرِپا خسته‌ مي‌شي‌.
دختر (گرومبي‌ از صندلي‌ پايين‌ مي‌پرد.) بابا برام‌ قسته‌ بگي‌ خسته‌ نمي‌شم‌.
مرد (باز يكه‌ خورده‌، سر تكان‌ مي‌دهد.) باباجون‌ تو دختري‌، اين‌ قدر از بلندي‌ نپر!
دختر چرا؟
مرد براي‌ اين‌ كه‌ ... (درنگ‌.) مامانت‌ تا حالا نگفته‌؟
دختر نه‌، نگفته‌. حالا بگو.
مرد مي‌دوني‌ دخترم‌ ... (درنگ‌.) هيچ‌چي‌ ولش‌ كن‌!
دختر نمي‌گي‌؟
مرد نه‌، شايد يه‌ روزي‌، منظورم‌ اينه‌ وقتي‌ واسة‌ خودت‌ خانومي‌ شدي‌ ... (درنگ‌.)فراموش‌ كن‌.
دختر بگو ديگه‌.
مرد گفتم‌ كه‌، شايد اصلاً لزومي‌ نداشته‌ باشه‌.
دختر ولي‌ من‌ دوست‌ دارم‌ قسته‌ بگي‌، بگو ديگه‌ بابا.
مرد آه‌ها، قصه‌ رو مي‌گي‌؟ باشه‌ قصه‌ قصه‌. (آه‌ مي‌كشد.) عزيزم‌ چند دفعه‌ بگم‌؟ قسته‌ نه‌،قصه‌!
دختر خُب‌. حالا مي‌گي‌؟
مرد برو يه‌ چيزي‌ بيار روش‌ بشين‌، زمين‌ سرده‌.
دختر خُب‌. بابا، بالش‌ هم‌ بيارم‌؟
مرد بالش‌ هم‌ بيار. (سكوت‌. صداي‌ افتادن‌ چيزي‌ به‌ گوش‌ مي‌رسد. مرد دريچه‌ را فشارمي‌دهد و دهانش‌ را به‌ آن‌ مي‌چسباند.) چي‌ شد!؟ هيلدا ...! (برمي‌خيزد.)
دختر (از دور.) هيچ‌چي‌ بابا، پام‌ خورد به‌ تلفن‌. افتاد، ولي‌ نشكست‌. (مرد نفس‌ آسوده‌اي‌مي‌كشد.) شب‌، نه‌. بابا اول‌ كه‌ هنوز نيومدي‌ ...
مرد سرِ شب‌، دم‌ِ غروب‌.
دختر (از نزديك‌.) اهوم‌، اون‌وقت‌ مامان‌ و باباي‌ِ مامان‌ رينگا كردند.
مرد اِ ...!؟ زنگ‌ زدند؟ م‌م‌م‌ ...(درنگ‌.) حرف‌ زدي‌ باهاشون‌؟
دختر حرف‌ زياد نمي‌زنن‌ خُب‌. همه‌ش‌ مي‌گن‌ حالت‌ خوبه‌ يلدا؟ من‌ مي‌گم‌ آره‌، بعدمي‌گن‌ چطوري‌؟ خُب‌ بابا مگه‌ نه‌ كه‌ به‌ ايراني‌ حالت‌ خوبه‌ و چطوري‌ مثل‌ همه‌؟
مرد بابا به‌ ايراني‌ نه‌، به‌ فارسي‌!
دختر خُب‌. (سكوت‌.) بابا!
مرد م‌م‌م‌؟
دختر بابا، چيزه‌، تو مي‌دوني‌ مامان‌ها و باباهاي‌ فارسي‌ چرا با هم‌ زندگي‌ مي‌كنن‌؟
مرد (به‌ تلخي‌ و زير لب‌.) فارسي‌ نه‌، ايراني‌!
دختر (با فرياد اعتراض‌.) اِ ... خُب‌ همه‌ش‌ وقتي‌ مي‌گم‌ فارسي‌، مي‌گن‌ ايراني‌، مي‌گم‌ايراني‌، مي‌گن‌ فارسي‌. (سكوت‌. سپس‌ سرخوش‌ مي‌خندد.) خودم‌، خودم‌ فهميدم‌.
مرد چي‌ فهميدي‌؟
دختر آخه‌ اون‌جا، توي‌ ايران‌ خونه‌ كمه‌! نه‌ مگه‌؟
مرد نمي‌دونم‌. كي‌ اين‌ رو بهت‌ گفته‌؟
دختر خودم‌. وقتي‌ خودم‌ با خودم‌ "تينكا" كردم‌ فهميدم‌، بابا نه‌ مگه‌ وقتي‌ آدم‌ تينكا مي‌كنه‌به‌ خودش‌ حرف‌ مي‌زنه‌؟
مرد م‌م‌م‌ ... (درنگ‌.) چرا چرا ... حالا برو يه‌ چيزي‌ بيار!
دختر بالش‌ آوردم‌، ولي‌ چيزي‌ نبود.
مرد سرما مي‌خوري‌ خُب‌ ... (پس‌ از تأملي‌، شال‌ را از گردن‌ برگرفته‌ و سر آن‌ را از شكاف‌دريچه‌ تُو مي‌دهد.) اين‌ رو بكش‌ بنداز زيرت‌!
دختر خُب‌، وايسا ... (شال‌ را رفته‌ رفته‌ به‌ درون‌ مي‌كشد اما در نيمه‌ راه‌ ساكن‌ مي‌ماند.)
مرد چي‌ شد؟
دختر بابا!
مرد دلكم‌ ...
دختر اسمش‌ رو چي‌ بذاريم‌؟
مرد اسم‌ چي‌ رو؟
دختر معني‌م‌ اينه‌ اسم‌ عروسك‌ رو چي‌ بذاريم‌؟
مرد منظورت‌ ... نمي‌دونم‌، هرچي‌ تو بگي‌.
دختر (ادامة‌ شال‌ را به‌ داخل‌ مي‌كشد.) همه‌ش‌ بايد من‌ اسم‌ بذارم‌، مگه‌ قبول‌ نبود دفعه‌ديگه‌ تو اسم‌ بذاري‌؟
مرد چرا دخترم‌، بعد ... بعد يه‌ اسمي‌ واسه‌ش‌ پيدا مي‌كنيم‌.
دختر خُب‌، من‌ به‌ تو صبر مي‌كنم‌ كه‌ تو اسم‌ بذاري‌.
مرد م‌م‌م‌ ... حالا دراز بكش‌ برات‌ قصه‌ بگم‌. (مي‌نشيند و به‌ در تكيه‌ مي‌كند.)
دختر باشه‌، خوابيدم‌. قستة‌ چي‌ مي‌خواي‌ بگي‌؟
مرد يه‌ قصة‌ ناز براي‌ يه‌ دختر ناناز.
دختر نه‌.
مرد چي‌؟
دختر من‌ ناز نيستم‌.
مرد چرا عزيزم‌!!؟
دختر آخه‌ بابا ... آخه‌ راست‌ نگفتم‌ كه‌ گفتم‌ مامان‌ تنهايي‌ رفت‌.
مرد (پس‌ از سكوتي‌ طولاني‌.) مامان‌ خودش‌ گفت‌ بگي‌ تنهايي‌ رفته‌.
دختر نه‌. خودم‌ فهميدم‌ بايد بهت‌ دروغ‌ بگم‌.
مرد اشكالي‌ نداره‌ ... تو ... (با بغض‌.) تو عزيزم‌ ... دخترِ ناز بابايي‌.
دختر مامان‌ چي‌؟
مرد دختر ناز ماماني‌ هم‌ هستي‌.
دختر بابايي‌!
مرد (مي‌كوشد خود را كنترل‌ كند. نفس‌ عميق‌ مي‌كشد.) قستة‌ پرياي‌ نازنين‌.
دختر قسته‌ نه‌، قسته‌!
مرد (با لبخندي‌ مغموم‌.) يكي‌ بود يكي‌ نبود ...
دختر زير گمبد كمود.
مرد لخت‌ و عور تنگ‌ غروب‌ سه‌ تا پري‌ نشسته‌ بود.
دختر بابا پريا خوشگل‌ بودند، نه‌ مگه‌؟
(ناگهان‌ بغض‌ مرد مي‌تركد، پقي‌ كرده‌ و چهرة‌ را با دست‌ مي‌پوشاند، اما بلافاصله‌ به‌خود آمده‌ و لب‌ مي‌گزد.)
دختر بابايي‌!؟... بابا جونم‌.
مرد چي‌؟ (نفس‌ عميق‌ مي‌كشد.) دخترم‌ ... زار و زار گريه‌ مي‌كردن‌ پريا مثل‌ ابراي‌ بهار گريه‌مي‌كردن‌ پريا.
دختر بابا صورتت‌ رو مي‌آري‌ جلو؟
مرد (صورتش‌ را به‌ طرف‌ دريچه‌ مي‌گيرد.) پرياي‌ خط‌ خطي‌، لخت‌ و عريون‌ پاپتي‌،دون‌تون‌ نبود آب‌تون‌ نبود، چاي‌ و قليونتون‌ نبود، كي‌ بتون‌ گفت‌ بياين‌ دنياي‌ ما،دنياي‌ واويلاي‌ ما ...
دختر (انگشتانش‌ از دريچه‌ بيرون‌ آمده‌ و صورت‌ مرد را لمس‌ مي‌كند.) بابا، اون‌ مَرده‌ كه‌كهنه‌س‌ توي‌ شعر ننوشته‌ گريه‌ خوب‌ نيست‌؟
مرد مردا كهنه‌ نمي‌شن‌ هلي‌، پير مي‌شن‌.
دختر خُب‌ مرد پيره‌ ننوشته‌ گريه‌ نكنين‌ پريا؟ گريه‌ خوب‌ نيست‌؟
مرد چرا نيست‌؟
دختر بابا يه‌ وقت‌ مامان‌ گريه‌ مي‌كنه‌ منم‌ مي‌خوام‌ گريه‌ كنم‌، بعد زود مي‌ره‌ توالت‌، بعدمي‌آد مي‌گه‌ دختراي‌ خوب‌ گريه‌ نمي‌كنن‌.
(صداي‌ موسيقي‌ ملايمي‌ از دور. دست‌ دختربچه‌ روي‌ لبة‌ دريچه‌ مي‌ماند. مرد پاكت‌سيگاري‌ از جيب‌ درمي‌آورد.)
دختر (خميازه‌ مي‌كشد.) اسمش‌ رو مي‌ذارم‌ عمه‌!
مرد (متبسم‌.) عمه‌ كه‌ نمي‌شه‌ ... حالا چرا عمه‌؟
دختر نه‌ مگه‌ اين‌ عمه‌ خواهر توئه‌، منم‌ دوست‌ داره‌؟
مرد چرا عزيزم‌، هر بار زنگ‌ مي‌زنه‌ مي‌گه‌ يلدات‌ رو ... (واژة‌ "ببوس‌" را چندبار بي‌صداتكرار مي‌كند. آنگاه‌ سيگاري‌ روشن‌ مي‌كند و پُك‌ عميقي‌ مي‌زند. زيرلب‌.) دنياي‌ ما هي‌هي‌ هي‌، عقب‌ آتيش‌ لي‌ لي‌ لي‌، آتيش‌ مي‌خواي‌ بالاترك‌، تا كف‌ پات‌ ترك‌ ترك‌ ...
دختر (خواب‌آلود.) نه‌ ... قره‌قاطي‌ خوندي‌.
مرد ام‌م‌م‌ آره‌، قره‌قاطي‌ خوندم‌ ... دنياي‌ ما خار داره‌، بيابوناش‌ مار داره‌، هركي‌ باهاش‌ كارداره‌، دلش‌ خبردار داره‌، دنياي‌ ما عيونه‌، هركي‌ مي‌خواد بدونه‌، دنياي‌ ما همينه‌،بخواي‌ نخواهي‌ اينه‌. (درنگ‌. مي‌كوشد به‌ ياد آورد، به‌ خاطرش‌ نمي‌آيد.) پرياهيچ‌چي‌ نگفتن‌، زار و زار گريه‌ مي‌كردن‌ پريا. (به‌ نقطه‌اي‌ خيره‌ مي‌ماند. لحظاتي‌ بعدبه‌ خود آمده‌ و آه‌ مي‌كشد.) مثل‌ ابراي‌ بهار گريه‌ مي‌كردن‌ پريا. (به‌ دود سيگار خيره‌مي‌ماند.) پرياي‌ نازنين‌! (سكوت‌. رو به‌ دريچه‌.) پرياي‌ نازنين‌! ... هلي‌! (سكوت‌.)يلدا!
(سيگار را خاموش‌ كرده‌، خم‌ شده‌ و دست‌ دختربچه‌ را بر لبة‌ دريچه‌ مي‌بوسد. حفاظ‌دريچه‌ را نگه‌ مي‌دارد و انگشتان‌ دختر را به‌ آرامي‌ از لبة‌ دريچه‌ رها كرده‌ و به‌ داخل‌هدايت‌ مي‌كند. زانو به‌ بغل‌ مي‌گيرد و پيشاني‌ بر كاسة‌ زانو مي‌نهد. لحظاتي‌ بعدشانه‌هايش‌ در هق‌هقي‌ فروخورده‌ تكان‌ مي‌خورند. در همين‌ حال‌ با نواي‌ موسيقي‌،عروسك‌ برخاسته‌ و با حركاتي‌ رقص‌گونه‌ در اطراف‌ مرد مي‌چرخد، گاه‌ به‌ پروازدرآمده‌ و گاه‌ پاورچين‌ نزديك‌ مي‌آيد. سپس‌ به‌ سوي‌ مرد رفته‌ و نوازشش‌ مي‌كند.مرد بي‌ آن‌ كه‌ سر بردارد، آغوش‌ گشوده‌ و عروسك‌ را به‌ بغل‌ مي‌فشارد. نور رو به‌خاموشي‌ مي‌رود و موسيقي‌ كوكي‌ عروسك‌ در تاريكي‌ اوج‌ مي‌گيرد ...)
اردیبهشت 81